آن فرانک خاطرات یک دختر جوان

معرفی کتاب آن فرانک، خاطرات یک دختر جوان
کتاب آن فرانک، خاطرات یک دختر جوان، دفتری‌ است از خاطرات روزانه‌‌‌ی یکی از قربانیان هولوکاست، که در دو سال زندگی مخفیانه‌اش در یک اتاقک زیرشیروانی٬ به زبان هلندی نوشته و سپس توسط تنها بازمانده‌ی خانواده یعنی پدر آن فرانک جمع‌آوری و منتشر شد.

آن فرانک، خاطرات یک دختر جوان (The Diary of a Young Girl)، در ردیف خاطرات تاریخی قرار دارد و تاکنون برگزیده‌ی چندین فهرست از بهترین کتاب‌های قرن بیستم و جایزه‌ی پولیتزر قرار گرفته و به بیش از 60 زبان ترجمه شده است. تا امروز فیلم‌ها و سریال‌های گوناگون و روایات مختلفی بر اساس این کتاب معروف تهیه شده است.

آن فرانک (Anne Frank)، از 12 ژوئن 1942 تا اوت 1944، خاطرات خود را ثبت کرده است. در آغاز، ثبت خاطراتش صرفاً جنبه‌ی شخصی داشت. یکی از روزهای سال 1944، یکی از اعضای حکومت در تبعید هلند، از رادیوی برون‌ مرزی لندن اعلام کرد که در نظر دارد پس از پایان جنگ گزارش‌هایی را که شاهدان عینی از رنج‌های مردم هلند در طول دوره‌ی اشغال آلمانی‌ها تهیه کرده‌اند، جمع‌آوری کند تا در دسترس عموم قرار گیرد؛ به عنوان مثال از نامه‌ها و خاطرات روزانه نام برد.

آن فرانک تحت‌ تأثیر سخنان او تصمیم گرفت که پس از پایان جنگ کتابی براساس خاطرات روزانه‌ی خود منتشر کند. به همین سبب به بازنویسی و ویرایش خاطرات خود پرداخت، متن را اصلاح کرد، بخش‌هایی را که فکر می‌کرد چندان جالب نیستند حذف و بخش‌های دیگری را از حافظه‌اش به آن اضافه کرد و همزمان به نوشتن خاطرات خود در دفتر اصلی ادامه داد. پس از جنگ که مرگ آن محرز شد، اتو فرانک پدر او پس از تعمق بسیار، تصمیم گرفت که آرزوی دخترش را که انتشار خاطرات بود برآورده کند.

در بخشی از کتاب آن فرانک، خاطرات یک دختر جوان می‌خوانیم:

امروز صبح، دفتر خاطراتم را ورق زدم و از اینکه دیدم این‌همه نامه در مورد مادر – آن‌هم این‌قدر شدیداللحن نوشته‌ام، یکه خوردم. به خودم گفتم «آن، واقعاً این تویی که دربارۀ نفرت حرف می‌زنی؟ چطور می‌توانی چنین کاری بکنی؟»

دفترچه به‌ دست نشستم و به فکر فرو رفتم. چرا خشم و نفرت طوری وجودم را پر کرده بوده که ناچار بودم همه‌ چیز را با تو در میان بگذارم؟ سعی کردم روحیۀ آن یک سال پیش را درک و توضیحی برای کارش پیدا کنم، چون تا زمانی که این تهمت‌ها را پیش تو باقی بگذرم و سعی نکنم علتشان را دریابم، وجدانم راحت نمی‌شود. آن زمان از اوضاعی که باعث می‌شد در دغدغه‌های فکری‌ام غرق بشوم – من‌باب مثال می‌گویم و به من اجازه می‌داد همه‌چیز را فقط و فقط از زاویۀ دید خودم ببینم، بی‌آنکه با آرامش و خونسردی، خلق‌وخوی غیرقابل پیش‌بینی خودم را که باعث رنجش و جریحه‌دار کردن احساسات نزدیکانم می‌شد، در نظر بگیرم و بعد عیناً مثل خودشان رفتار کنم، رنج می‌کشیدم و هنوز هم رنج می‌کشم.

من در خودم پنهان شده بودم، به هیچ‌کس جز خودم فکر نمی‌کردم و با کمال خونسردی همۀ خوشی‌ها و گوشه‌ کنایه‌ها و ناراحتی‌هایم را در دفتر خاطراتم می‌نوشتم. چون این دفتر تبدیل به نوعی آلبوم بریدۀ روزنامه شده بود، این برای من ارزش زیادی دارد، اما در بیشتر صفحاتش خیلی راحت می‌نوشتم: «تمام شد و رفت.»

از دست مادر عصبانی بودم و هنوز هم بیشتر اوقات عصبانی‌ام. درست است که او مرا درک نمی‌کرد، اما من هم او را درک نمی‌کردم. او هم به خاطر علاقه‌اش به من و هم شرایط سختی که در آن قرارش می‌دادم، حساس و آسیب‌پذیر شده بود. شرایط ناراحت‌کنندۀ خودش هم عصبی و زودرنجش کرده بود. بنابراین خوب می‌فهمم که چرا بیشتر وقت‌ها حوصلۀ مرا نداشت.

من می‌رنجیدم و همه‌ چیز را به‌ شدت به دل می‌گرفتم و با او بدرفتاری می‌کردم، که به نوبۀ خود، او را ناراحت می‌کرد. ما در دور باطل کدورت و غم گرفتار شده بودیم. برای هیچ‌کدام‌مان دورۀ خوبی نبود، اما جای شکرش باقی است که دارد تمام می‌شود. من نمی‌خواستم اتفاقاتی را که رخ می‌داد درک کنم و مدام برای خودم دلسوزی می‌کردم، اما این هم طبیعی است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *